مصاحبه
مصاحبه با دختر بچه ۱۶ ساله کاشف انرژی هستهای، طنزنوشتهای از ف. م. سخن
در يک بعدازظهر سرد زمستانی، در منزل پدریاش پذيرای ما شد. باران تندی میباريد و ما در اين انديشه که سوالات متعدد خود را در وقت اندکی که داريم چگونه مطرح کنيم. رئيس دفتر ايشان، به ما فقط بیست دقيقه وقت مصاحبه داد: "ايشان بايد برای تزريق گاز به داخل سانتريفيوژها، در نطنز حاضر باشند." از لحن رئيس دفتر مشخص بود که قطار انرژی هستهای ايران حتی به اندازهی يک مصاحبه توقف نمیکند. از اين غرور، حرارت مطبوعی در بدن خيس و يخزدهمان احساس کرديم. با عکاس مجله، از ميان حفرههای پر آب کوچهای در سه راه آذری عبور میکنيم. انتهای بنبست اول، منزل اوست. با صميميت به ما میگويد: "به من اجازه ندادهاند خودم را معرفی کنم. خب، اين احتمال هميشه هست که آمريکائیها و اسرائيلیها دست به شيطنت بزنند و به هر حال احتمال آدمربايی و گازگرفتگی در حمام را نبايد از نظر دور داشت." در اين يادداشت او را "او" میناميم. دختری صميمی، مهربان، مردمی. از برادر بزرگش به عنوان کسی که راهنما و مشوق او بوده با احترامِ بسيار سخن میگويد: "با داداش رفتيم بازار. ايشان گفتند، اينجا وسايل مورد نيازت را پيدا نمیکنی؛ بهتر است برويم لالهزار. دربستی گرفتند هزار و پانصد تومان و رفتيم لالهزار. برای من ساندويچ کالباس خريدند. خودشان لوبيا خوردند. حقيقتاش را بگويم در ميان مغازهها و پاساژهای آنجا بود که خودم را پيدا کردم؛ خودم را کشف کردم. و اين را مديون داداشم هستم." در سر کوچه، دو مرد تنومند ايستادهاند. بادیگاردهای او. از ما کارت شناسائی میخواهند. توضيح میدهيم که از رئيس دفتر ايشان، وقتِ ملاقات گرفتهايم و بايد راس ساعت پنج در آنجا حاضر شويم. خود او در مورد اين تمهيدات با خضوع بسيار میگويد: "من به آقای رئيسجمهور گفتم "فکر نمیکنم اسکورت و حفاظت ضرورتی داشته باشد. مگر خون ما از خون ديگران رنگينتر است؟" ايشان با لبخند، در حالی که دو دست خودشان را به هم قفل کرده بودند و جلویشان گرفته بودند، فرمودند: "خونتان رنگينتر نيست، ولی مغزتان مهم است. میدانيد مغز چيست؟ مغز چيزیست که به دست و پا و دماغ و دهن فرمان میدهد و انرژی هستهای به دست میآيد." راستاش را بگويم، هيچکس به اين زيبايی و دقت، کارکرد مغز را برايم تشريح نکرده بود. انگار چيزی در من زنده شد." از رئيس جمهور با احترام و عشق سخن می گويد: "آقای احمدی نژاد را به اندازهی داداشم اينا دوست دارم." به داخل خانه میرويم. خانهای محقر؛ مثل خانهی رئيسجمهور؛ مثل خانهی شهيد رجايی. "البته در حال حاضر من به دستور مقامات در اينجا زندگی نمیکنم و در جايی در زعفرانيه سکونت دارم. اينجا خانهی پدری من است. خواستم ببينيد ريشههای من در کجاست." ريشههای او را میبينيم. مرد و زن سالخوردهای بر زمين، بر سر سفرهای پلاستيکی نشستهاند. چند عدد نان و کاسهای ماست، زينتبخش سفرهی آنهاست. با ديدن ما بر میخيزند و تعارف میکنند بر سر سفره عصرانهشان بنشينيم. میگوييم مزاحم نمیشويم. "پدر مادرم ، مانند آقای رئيسجمهور فقط نان و ماست میخورند. داداش هم همينطور. ما اينطوری پولهایمان را جمع میکرديم و آرميچر و باطری کتابی و هُويه و لحيم میخريديم. و اينگونه بود که من توانستم انرژی هستهای را در منزلمان کشف کنم." پاهایمان کاملا خيس شده است. از سرما گلايه میکنيم. او هم گلايه میکند: "زمستان سال پيش هم هوا خيلی سرد بود. تابستان سرم زخم شد. عفت خانم، همسايهمون گفت به خاطر روسری و عرقسوز شدن است. هوا که سرد شد، سرم شپش گذاشت. البته مسئلهی مهمی نبود و با يک بار تيغ انداختن و دوا زدن خوب شد." صميميت و سادگی او باورنکردنیست. از او در مورد کشف انرژی هستهای میپرسيم. اينجا، صورت درهم میکشد و به فکر فرو میرود. احساس میکنيم تمايل به صحبت در اينباره ندارد: "خب، نمیتوانم در اين مورد زياد صحبت کنم، چون بالاخره مطلب شما را آمريکائیها و اسرائيلیها هم میخوانند و میفهمند که ما چگونه انرژی هستهای را کشف کردهايم. بالاخره آنها هم دانشآموز شانزده ساله و مغازه الکتريکی دارند و میتوانند کار ما را کپی کنند." رئيس دفتر ايشان به همراه عدهای ديگر در بيرون از اتاق پذيرائی ايستادهاند. به ساعت نگاه میکند. ما متوجه میشويم که وقت کم است. "به مدرسه رفتم. مردد بودم به خانممون بگم يا نگم. بالاخره زنگ تفريح رفتم پيش خانممون. داشتند ورقههای امتحانی را تصحيح میکردند. پرسيدند "چی میخوای؟ اگه امتحانت رو بد داده باشی، از نمره خبری نيست!" گفتم "خانم، من يک کاری کردم!" با حالت ناباوری به من خيره شدند و در آن لحظه معلوم بود که فکرهای جور واجور از سرشون گذشت. گفتند: "بگو! بگو چی شده! چه خاکی به سرت شده!" گفتم "نگران نباشيد، خبر بدی نيست. من در منزلمون انرژی هستهای کشف کردم!" نفس راحتی کشيدند و گفتند "تو که منو کشتی دختر! هزار جور فکر و خيال به سرم زد. حالا چه جوری انرژی هستهای رو کشف کردی؟" ماجرای برادههای "روی"يی که داداشم از دوستاش گرفته بود و تيزابی که پدرم برای تميز کردن حوض خونه برای ايام عيد خريده بود و من و داداش "روی"ها را توی تيزاب ريختيم و کبريتی که جلوی دبهی اسيد گرفتيم و انفجاری که پيش اومد و موهای من و داداش سوخت رو شرح دادم. ايشون گفت "من با دخترخالهی رئيسجمهور يک جور ارتباط خانوادگی دارم. بذار ببينم چه کار واست میتونم بکنم." بقيهی ماجرا رو هم که حتما در خبرها شنيديد. فيلم صحبتهای آقای رئيسجمهور هم در اينترنت هست. بخوايد میگم داداش سی.دی اونرو به شما میده. تا حالا چهل پنجاه تا از اين سی.دیها رو به در و همسايه و دوست و آشنا داديم." برایمان چای میآورند. صحبتهای گرم او را به چای داغی که میتواند تن يخ زدهمان را گرما ببخشد ترجيح میدهيم. با ذوق و هيجان از اولين تجربهی اتمیاش که سال گذشته اتفاق افتاد میگويد: "اصغر آقا کتابفروش محلهمون سال پيش دو جلد "فرهنگنامهی نوجوان کليد دانش" آورده بود که ما پول نداشتيم بخريم. مجبور بودم برم همونجا، به اسم خريدن دفتر و مداد و روبان، کتاب رو ورق بزنم. اونجا برای اولين بار، با واژهی کوآدريليون آشنا شدم و فهميدم که هيدروژن سبکترين و اورانيوم سنگينترين اتمها هستند. به خودم قول دادم، هر چی پول دارم جمع کنم و با داداش از ناصرخسرو اورانيوم بخرم." رئيس دفتر وارد اتاق پذيرايی میشود. با احترام بسيار به او میگويد که هواپيما در فرودگاه منتظر است و بايد کمکم حرکت کنند. کوچهی سرد و چالههای پر آب سه راه آذری هم منتظر ما هستند. به عکاس اجازهی عکسبرداری داده نمیشود. از او به خاطر وقتی که به ما داده است تشکر میکنم: "خيلی دلم میخواد با مردم در ارتباط باشم، ولی متاسفم که مسائل حفاظتی اين اجازه رو به من نمیده. دانشمند هستهای شدن اين مشکلات رو هم داره." و برای خوانندگان مجلهی ما، با دست خود چند خط مینويسد: "بسماللهالرحمانالرحيم. با دورود به رهبر معزم انقلاب اسلامی حظرت آيتاللهالعظمی خامنهای، برای جوانان عزيز پيام من اين است که تا میتوانند درس بخوانند و راجب فيزيک اتمی تحقيق کنند و مطمعن باشند که آينده کشور عزيز ما به انرژی هستهای بستگی دارد و بدانند که حکومت عزيز اسلامی ما قدر جوانان را میداند و آنها هم میتوانند زير سايه توجهات رئيسجمهور مردمی آقای احمدینژاد مثل من دانشمند هستهای بشوند." پيغام او را عينا با همين دستخط سادهی دخترانه، با همين غلطهای صميمی املايی که نشان میدهد دانشمندان ما چقدر سن پايينی دارند گراور میکنيم. بيرون میآئيم. باران رحمت را سر باز ايستادن نيست. آب در وسط خيابان روان است. مردم در حالی که پاچهی شلوارشان را بالا زدهاند و زير لب چيزهايی میگويند از عرض خيابان عبور میکنند. متاسفانه هيچکس به اکتشاف بزرگی که در همسايگیشان صورت گرفته توجه ندارد. در سرمای جانسوز اسفند ماه، با عکاس مجله، به سخنان گرمابخش او میانديشيم؛ به دريچههايی که انقلاب شکوهمند اسلامی ما بر روی ما گشود؛ به قطار و به مقصد؛ به فردای هستهای ايران
منبع: گویا
در يک بعدازظهر سرد زمستانی، در منزل پدریاش پذيرای ما شد. باران تندی میباريد و ما در اين انديشه که سوالات متعدد خود را در وقت اندکی که داريم چگونه مطرح کنيم. رئيس دفتر ايشان، به ما فقط بیست دقيقه وقت مصاحبه داد: "ايشان بايد برای تزريق گاز به داخل سانتريفيوژها، در نطنز حاضر باشند." از لحن رئيس دفتر مشخص بود که قطار انرژی هستهای ايران حتی به اندازهی يک مصاحبه توقف نمیکند. از اين غرور، حرارت مطبوعی در بدن خيس و يخزدهمان احساس کرديم. با عکاس مجله، از ميان حفرههای پر آب کوچهای در سه راه آذری عبور میکنيم. انتهای بنبست اول، منزل اوست. با صميميت به ما میگويد: "به من اجازه ندادهاند خودم را معرفی کنم. خب، اين احتمال هميشه هست که آمريکائیها و اسرائيلیها دست به شيطنت بزنند و به هر حال احتمال آدمربايی و گازگرفتگی در حمام را نبايد از نظر دور داشت." در اين يادداشت او را "او" میناميم. دختری صميمی، مهربان، مردمی. از برادر بزرگش به عنوان کسی که راهنما و مشوق او بوده با احترامِ بسيار سخن میگويد: "با داداش رفتيم بازار. ايشان گفتند، اينجا وسايل مورد نيازت را پيدا نمیکنی؛ بهتر است برويم لالهزار. دربستی گرفتند هزار و پانصد تومان و رفتيم لالهزار. برای من ساندويچ کالباس خريدند. خودشان لوبيا خوردند. حقيقتاش را بگويم در ميان مغازهها و پاساژهای آنجا بود که خودم را پيدا کردم؛ خودم را کشف کردم. و اين را مديون داداشم هستم." در سر کوچه، دو مرد تنومند ايستادهاند. بادیگاردهای او. از ما کارت شناسائی میخواهند. توضيح میدهيم که از رئيس دفتر ايشان، وقتِ ملاقات گرفتهايم و بايد راس ساعت پنج در آنجا حاضر شويم. خود او در مورد اين تمهيدات با خضوع بسيار میگويد: "من به آقای رئيسجمهور گفتم "فکر نمیکنم اسکورت و حفاظت ضرورتی داشته باشد. مگر خون ما از خون ديگران رنگينتر است؟" ايشان با لبخند، در حالی که دو دست خودشان را به هم قفل کرده بودند و جلویشان گرفته بودند، فرمودند: "خونتان رنگينتر نيست، ولی مغزتان مهم است. میدانيد مغز چيست؟ مغز چيزیست که به دست و پا و دماغ و دهن فرمان میدهد و انرژی هستهای به دست میآيد." راستاش را بگويم، هيچکس به اين زيبايی و دقت، کارکرد مغز را برايم تشريح نکرده بود. انگار چيزی در من زنده شد." از رئيس جمهور با احترام و عشق سخن می گويد: "آقای احمدی نژاد را به اندازهی داداشم اينا دوست دارم." به داخل خانه میرويم. خانهای محقر؛ مثل خانهی رئيسجمهور؛ مثل خانهی شهيد رجايی. "البته در حال حاضر من به دستور مقامات در اينجا زندگی نمیکنم و در جايی در زعفرانيه سکونت دارم. اينجا خانهی پدری من است. خواستم ببينيد ريشههای من در کجاست." ريشههای او را میبينيم. مرد و زن سالخوردهای بر زمين، بر سر سفرهای پلاستيکی نشستهاند. چند عدد نان و کاسهای ماست، زينتبخش سفرهی آنهاست. با ديدن ما بر میخيزند و تعارف میکنند بر سر سفره عصرانهشان بنشينيم. میگوييم مزاحم نمیشويم. "پدر مادرم ، مانند آقای رئيسجمهور فقط نان و ماست میخورند. داداش هم همينطور. ما اينطوری پولهایمان را جمع میکرديم و آرميچر و باطری کتابی و هُويه و لحيم میخريديم. و اينگونه بود که من توانستم انرژی هستهای را در منزلمان کشف کنم." پاهایمان کاملا خيس شده است. از سرما گلايه میکنيم. او هم گلايه میکند: "زمستان سال پيش هم هوا خيلی سرد بود. تابستان سرم زخم شد. عفت خانم، همسايهمون گفت به خاطر روسری و عرقسوز شدن است. هوا که سرد شد، سرم شپش گذاشت. البته مسئلهی مهمی نبود و با يک بار تيغ انداختن و دوا زدن خوب شد." صميميت و سادگی او باورنکردنیست. از او در مورد کشف انرژی هستهای میپرسيم. اينجا، صورت درهم میکشد و به فکر فرو میرود. احساس میکنيم تمايل به صحبت در اينباره ندارد: "خب، نمیتوانم در اين مورد زياد صحبت کنم، چون بالاخره مطلب شما را آمريکائیها و اسرائيلیها هم میخوانند و میفهمند که ما چگونه انرژی هستهای را کشف کردهايم. بالاخره آنها هم دانشآموز شانزده ساله و مغازه الکتريکی دارند و میتوانند کار ما را کپی کنند." رئيس دفتر ايشان به همراه عدهای ديگر در بيرون از اتاق پذيرائی ايستادهاند. به ساعت نگاه میکند. ما متوجه میشويم که وقت کم است. "به مدرسه رفتم. مردد بودم به خانممون بگم يا نگم. بالاخره زنگ تفريح رفتم پيش خانممون. داشتند ورقههای امتحانی را تصحيح میکردند. پرسيدند "چی میخوای؟ اگه امتحانت رو بد داده باشی، از نمره خبری نيست!" گفتم "خانم، من يک کاری کردم!" با حالت ناباوری به من خيره شدند و در آن لحظه معلوم بود که فکرهای جور واجور از سرشون گذشت. گفتند: "بگو! بگو چی شده! چه خاکی به سرت شده!" گفتم "نگران نباشيد، خبر بدی نيست. من در منزلمون انرژی هستهای کشف کردم!" نفس راحتی کشيدند و گفتند "تو که منو کشتی دختر! هزار جور فکر و خيال به سرم زد. حالا چه جوری انرژی هستهای رو کشف کردی؟" ماجرای برادههای "روی"يی که داداشم از دوستاش گرفته بود و تيزابی که پدرم برای تميز کردن حوض خونه برای ايام عيد خريده بود و من و داداش "روی"ها را توی تيزاب ريختيم و کبريتی که جلوی دبهی اسيد گرفتيم و انفجاری که پيش اومد و موهای من و داداش سوخت رو شرح دادم. ايشون گفت "من با دخترخالهی رئيسجمهور يک جور ارتباط خانوادگی دارم. بذار ببينم چه کار واست میتونم بکنم." بقيهی ماجرا رو هم که حتما در خبرها شنيديد. فيلم صحبتهای آقای رئيسجمهور هم در اينترنت هست. بخوايد میگم داداش سی.دی اونرو به شما میده. تا حالا چهل پنجاه تا از اين سی.دیها رو به در و همسايه و دوست و آشنا داديم." برایمان چای میآورند. صحبتهای گرم او را به چای داغی که میتواند تن يخ زدهمان را گرما ببخشد ترجيح میدهيم. با ذوق و هيجان از اولين تجربهی اتمیاش که سال گذشته اتفاق افتاد میگويد: "اصغر آقا کتابفروش محلهمون سال پيش دو جلد "فرهنگنامهی نوجوان کليد دانش" آورده بود که ما پول نداشتيم بخريم. مجبور بودم برم همونجا، به اسم خريدن دفتر و مداد و روبان، کتاب رو ورق بزنم. اونجا برای اولين بار، با واژهی کوآدريليون آشنا شدم و فهميدم که هيدروژن سبکترين و اورانيوم سنگينترين اتمها هستند. به خودم قول دادم، هر چی پول دارم جمع کنم و با داداش از ناصرخسرو اورانيوم بخرم." رئيس دفتر وارد اتاق پذيرايی میشود. با احترام بسيار به او میگويد که هواپيما در فرودگاه منتظر است و بايد کمکم حرکت کنند. کوچهی سرد و چالههای پر آب سه راه آذری هم منتظر ما هستند. به عکاس اجازهی عکسبرداری داده نمیشود. از او به خاطر وقتی که به ما داده است تشکر میکنم: "خيلی دلم میخواد با مردم در ارتباط باشم، ولی متاسفم که مسائل حفاظتی اين اجازه رو به من نمیده. دانشمند هستهای شدن اين مشکلات رو هم داره." و برای خوانندگان مجلهی ما، با دست خود چند خط مینويسد: "بسماللهالرحمانالرحيم. با دورود به رهبر معزم انقلاب اسلامی حظرت آيتاللهالعظمی خامنهای، برای جوانان عزيز پيام من اين است که تا میتوانند درس بخوانند و راجب فيزيک اتمی تحقيق کنند و مطمعن باشند که آينده کشور عزيز ما به انرژی هستهای بستگی دارد و بدانند که حکومت عزيز اسلامی ما قدر جوانان را میداند و آنها هم میتوانند زير سايه توجهات رئيسجمهور مردمی آقای احمدینژاد مثل من دانشمند هستهای بشوند." پيغام او را عينا با همين دستخط سادهی دخترانه، با همين غلطهای صميمی املايی که نشان میدهد دانشمندان ما چقدر سن پايينی دارند گراور میکنيم. بيرون میآئيم. باران رحمت را سر باز ايستادن نيست. آب در وسط خيابان روان است. مردم در حالی که پاچهی شلوارشان را بالا زدهاند و زير لب چيزهايی میگويند از عرض خيابان عبور میکنند. متاسفانه هيچکس به اکتشاف بزرگی که در همسايگیشان صورت گرفته توجه ندارد. در سرمای جانسوز اسفند ماه، با عکاس مجله، به سخنان گرمابخش او میانديشيم؛ به دريچههايی که انقلاب شکوهمند اسلامی ما بر روی ما گشود؛ به قطار و به مقصد؛ به فردای هستهای ايران
منبع: گویا
0 Comments:
Post a Comment
<< Home